جدول جو
جدول جو

معنی جابه جا - جستجوی لغت در جدول جو

جابه جا
محل به محل، مکان به مکان، نقطه به نقطه، برای مثال آن حکیم خارچین استاد بود / دست می زد جابه جا می آزمود (مولوی - ۴۱)،
درحال، فوراً، فی الفور مثلاً جا به جا افتاد و مرد
جابه جا شدن: از جایی به جای دیگر رفتن، از جای خود تکان خوردن استخوان یا مفصل، از بند دررفتن، از جا دررفتن
جابه جا کردن: چیزی را از جایی به جای دیگر گذاشتن، چیزی را در جای خود قرار دادن
تصویری از جابه جا
تصویر جابه جا
فرهنگ فارسی عمید
جابه جا
((بِ))
فوری، بلافاصله، که بیشتر با فعل مردن به کار برده می شود
تصویری از جابه جا
تصویر جابه جا
فرهنگ فارسی معین
جابه جا
بلافاصله، دردم، فوراً
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پابه پا
تصویر پابه پا
قدم به قدم، کنایه از برابر، کنایه از همراه
پابه پا بردن: دست کسی را گرفتن و او را با خود راه بردن
پابه پا کردن: این پا و آن پا کردن، کنایه از مسامحه کردن، کنایه از مردد بودن، درنگ کردن در کاری یا رفتن به طرفی، در علم حسابداری قرض و طلب خود را با دیگری برابر ساختن و طلب او را بابت طلب خود قبول کردن، تهاتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جابه جاشده
تصویر جابه جاشده
چیزی که از جا دررفته، چیزی یا کسی که از جای خود تکان خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از به جا
تصویر به جا
کاری یا امری که در موقع مناسب و شایسته انجام شود، درخور، لایق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاه جو
تصویر جاه جو
جاه طلب، برای مثال بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی / مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان (خاقانی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جابجا
تصویر جابجا
نقطه به نقطه، محل به محل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابه پا
تصویر پابه پا
((بِ))
قدم به قدم، برابر، همراه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جابه جا کردن
تصویر جابه جا کردن
((بِ کَ دَ))
نقل، انتقال، مرتب کردن، منظم کردن، پنهان کردن، ذخیره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جابه جا شدن
تصویر جابه جا شدن
((بِ شُ دَ))
نقل مکان کردن، از محل خود خارج شدن استخوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جا به جا
تصویر جا به جا
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
لنگه به لنگه، نامتقارن، نامساوی، ناهم آهنگ، ناجور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از جابه جایی
تصویر جابه جایی
Dislocation, Displacement
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از جابه جا کردن
تصویر جابه جا کردن
Shuffle, Shunt
دیکشنری فارسی به انگلیسی
آشغال دانی، زباله دان
فرهنگ گویش مازندرانی
این جا و آن جا، این ور و آن ور، پنهان، صوتی برای لانه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی